دانیال دانیال ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

دانیال عشق مامان و بابا

عشق 14 ماهه ی من با کفشای جدیدش

سلام به پسر شیطون بلای خودم شرمنده مامانی خیلی وقت بود که توو وبت چیزی ننوشتم اخه الان ماه رمضونه همه چی قاطی پاتی شده  شما هم که ماشااله دیگه راه افتادی و دایم در حال راه رفتن و کشف چیزای جدیدی منم که باید پشت سرت بدوم تا مبادا بلایی سر خودت بیاری.عزیزم  تو دیگه خیلی خوب راه میری فقط گاهی وقتها میخوری زمین  ولی بعدش سریع بلند میشی و ادامه میدی دو هفته پیش من وبابایی رفتیم برات یه کفش خوشمل خریدیم وقتی پوشیدی خیلی خوشحال شده بودی و کل خونه رو باهاش دور میزدی فردا صبحش هم هنوز از خواب بیدار نشده بودی رفتی کفشاتو اوردی دادیش به من که پات کنم . اینم عکس اولین کفشت: عزیزم شما الان پنج روزه که رفتی توو ١٤ ماهگی خیلی ...
13 مرداد 1391

نازنین من....

عشق نازنینم   با اینکه ١٣ ماه از با هم بودنمون میگزره خیلی وقتها که داری شیر میخوری و من همینطور حیران تو ام، ناخود آگاه گریه ام میگیرد. چشمهایم خیس خیس، لبهایم لرزان میشوند باورم نمیشود تو همانی هستی که روزها را ثانیه ثانیه در انتظارش پرپر میزدم!   باورم نمیشود تو آمدی با این گونه های پمبه ای و لبهای قرمز و موهای طلایی و دستهایی که هنگام شیر خوردن لباس مرا چنگ میزند....   دوستت دارم به اندازه ی آسمانی که خدایم آفریده               ...
12 تير 1391

عسل مامان بزرگ شده....

سلام پسر گلم سه روز پیش که رفته بودیم خونه ی عموت برای اولین بار گفتی اب انقدر ذوق کردم که نگو من و مامان بزرگت میگفتیم اب تو هم پشت سر هم تکرار میکردی  اب اپ اپو ....خیلی بامزه میگی امروزم هر وقت تشنت شد گفتی اپ عزیزم دیگه کم کم داری راه میفتی پریروز هم از کنار تلوزیون تا دم در (حدودا بیست قدم) بدون کمک راه رفتی منم سریع ازت فیلم گرفتم راستی چند روزی میشه که بابایی میره سر یه کار جدید جاش توو خونه خیلی خالیه خلاصه من و تو  از صبح تا شب با هم تنهاییم وتو کلی بازی و نق نق میکنی برام فدات بشم یه مدتیه که هر چی میخوای شروع به اوهوم اوهوم کردن میکنی و تا اون چیز و بهت ندن اروم نمیشی ...
7 تير 1391

اولین مسافرت دانیال

دانیال و دریا عزیزم دستای بابا رو هیچ وقت رها نکن..... دانیال جوونم وقتی برای اولین بار رفتی توو اب دریا خیلی ذوق زده شده بودی و میخواستی بری جلوتر و شروع کردی به اب بازی... ...
30 خرداد 1391

جغله ی مامان

سلام جغله ی مامان الان که دارم از تو می نویسم یک سال و ٢٠ روزت هست خیلی بزرگتر شدی واسه خودت مردی شدی وقتی ده ماهه بودی با کمک اشیا اطرافت مثل مبل و صندلی و ... می ایستادی وقتی ١١  ماهت شد با کمک همین وسایل راه میرفتی حالا که یک سال و اندی داری یک دست منو میگیری و با هم تاتی تاتی میکنیم خیلی حال میده حتی  خودت به تنهایی و بدون کمک وایمیستی و دو سه قدمی برمیداری دیروز خونه باباجان چند بار بدون کمک و با جرات و اعتماد به نفس بیشتر ایستادی خیلی زیبا بود این لحظات یکی از زیباترین لحظات زندگی من بود خودتم کلی خوشحال شده بودی هی میشستی هی پا میشدی و ما واست دست میزدیم و تو رو تشویق میکردیم تو هم...
28 خرداد 1391

روز پدر مبارک...

سلام عزیزم چند روزی نبودم اخه بعد از تولدت برای اولین بار با شما پسر گلم رفته بودیم مسافرت خیلی خوش گذشت......اول عکسای تولدتو میزارم وبعد عکسای مسافرتمون.راستی یه چیزی میخواستم بگم عزیزم من توو روز تولدت مطلب واست نوشتم دو روز بعدش اومدم یه مطلب کوچولو اضافه کنم وقتی ارسال کردم تاریخش به هم خورد خیلی ناراحت شدم..... راستی روز پدر هم گذشت من نبودم که واسه بابای مهربون خودم و شوهر عزیزم مطلبی بزارم ولی حالا که هستم این روزو که گذشت به پدر عزیزم و شوهر گلم تبریک میگم   پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون   با تو زندگی یه باغه، بی تو سرده مثل زندون   ...
28 خرداد 1391