یه اتفاق بد......
سلام عزیز دل مامی پنج شنبه هفته گذشته یکی از بدترین روزای زندگی من بود .ماجرا از این قرار بود که من می خواستم برم باشگاه ثبت نام کنم بابایی منو رسوند و بعد از خداحافظی با من تو رو برد خونه باباجوون منم رفتم برای اینکه ببینم باشگاهش چه جوریه بعد از ده دقیقه اومدم بیرون و زنگ زدم خونه مامانم کسی جواب نداد خیلی نگران شدم ولی هیچ فکر نمیکردم که بلایی سر گلپسرم اومده باشه بعد از چند بار تماس مکرر خاله مینا گوشی و برداشت و خیلی با عصبانیت جواب داد بعد از بیست دقیقه خاله اومد دنبالم منم ازش پرسیدم چرا بابات نیومده دنبالم اونم گفت رفتند بیرون وقتی رسیدیم دیدم بابا و مامانم رنگشون پریده و توو اشپزخونه وایسادن گفتم مگه نرفتید بیرون ...
نویسنده :
مامان ندا
20:43