دانیال دانیال ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

دانیال عشق مامان و بابا

ماجرای دانیال و مامان

سلام به عزیزترینم گلپسرم وقتی شش ماهت بود دو تا دندون خشگل کوچولو مثل دو تا مروارید سفید پایین دهن مثل صدفت در اوردی بمیرم برات قبلش یه کم تب کردی و اذ یت شدی ولی بعد از خوردن دارو و استراحت و پا شویه خیلی بهتر شدی و بعدشم به سلامتی خوب شدی. حالا دیگه نوبتی هم که باشه نوبت در اومدن دندونای بالاته عزیزم فقط امیدوارم قبلش هیچیت نشه.دیشب تا ساعت سه ونیم بیدار بودی وقبل از اینکه بخوابی خیلی با من و بابا بازی و شیطونی کردی     بعدشم تند تند شیر خوردی  اما یک دفعه وسط شیر خوردن با همون دو تا دندون کوچولوت ممه مامان و یه گاز  محکم گرفتی منم که خیلی سوختم  جیغ کشیدمو دعوات کردم ب...
19 اسفند 1390

فصل بهار توو راهه

سلام عزیز کوچولوی من کم کم داریم به فصل زیبای بهار نزدیک میشیم بهار فصل شکفتن و زیباییست فصل نو شدن و دوباره شاد بودنه.میدونی عزیزم امسال با تموم سالهای گذشته فرق داره چون عید پارسال تو توو دل مامانی بودی ولی امسال گلی مثل تو میون خانواده ماست دیگه باید برای خونه تکونی اماده شیم   ...
18 اسفند 1390

پسر عزیزم 9 ماهگیت مبارک

     سلام عزیزم  امروز که از تو مینویسم 9 ماهه شدی یعنی 9 ماه پیش  خدا تو رو به من و بابایی هدیه داد از اینکه فرشته ای مثل تو به زندگیمون وارد شده خیلی خوشحالیم  و از خدا ممنونیم. پسرم خیلی بزرگ تر شدی یاد گرفتی چه جوری چهار دست و پا بری / معنی کلمه دد رو خوب میفهمی / به مامان بوس میدی / بابا رو محکم بغل میکنی/ و امروز که 9 ماهه شدی یاد گرفتی چه جوری بعد از اینکه چهار دست و پا میری بدون کمک بشینی و تنها جمله ای که میتونم برات بنویسم اینه که: "پسر گلم انچه هستی هدیه خداوند به توست و انچه میشوی هدیه تو به خداوند پس بی نظیر باش" هورا ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
14 اسفند 1390

گل مامانی

سلام عزیزم خیلی شرمنده ام  چند روزیه نتونستم به وبلاگت سری بزنم وبرات چیزی بنویسم.دیروز من و تو بابایی رفتیم با هم اتلیه تا چند تا عکس ازت بگیریم چند بار سعی کردیم تو رو ببریم ولی هر بار یه مشکلی پیش میومد یه بار رفتیم اونجا ولی وقتی رسیدیم تو خواب رفته بودی یه بار دیگه عکاسی بسته بود یه بارشم اقای عکاس سرما خورده بود و تشریف نداشت ولی بالاخره دیروز موفق شدیم تو رو به اتلیه ببریم و جند تا عکس خشگل ازت  بگیریم که بعدا چند تاشو میزارم توو وبلاگت تا همه ببینن جه پسر خشگل مشگلی داریم ما.  قربونت بشم مامان جوون چقده تو نازی.... ...
9 اسفند 1390

عسل مامان سینه خیز میره

      سلام کوچولوی نازنینم.از یک ماه پیش شروع کردی به سینه خیز رفتن ولی چون یه خورده تپل مپلی نمیتونستی خیلی خوب چاردست و پا بری اما حالا با وجود وزن سنگینت خیلی راحت سینه خیز میری.قبل از اینکه وارد ماه ٩ بشی وقتی میزاشتیمت توو روروک به خاطر سنگینی روروک نمیتونستی حرکت کنی وبه خاطر همین زود خسته میشدی و میخواستی بیای بیرون تا اینکه یه روز من و بابایی رفتیم واست یه روروک معمولی سبک خریدیم.وقتی گزاشتیمت توو روروک جدیدت با سرعت به این طرف و اون طرف میرفتی وخیلی خوشحال شده بودی.خلاصه اینکه روروک جدید شد وسیله ای برای اسون تر شدن شیطونی و بازیگوشی.ولی با همه این شیطونی ها مثل عسل شیرینی...دلم میخواد بخورمت... ...
4 اسفند 1390