دانیال دانیال ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

دانیال عشق مامان و بابا

دانیال کوچولو عاشق بازی با جورابه

عزیز کوچولوی مامان وقتی از اسباب بازی هات خسته میشی بابایی سبد لباساتو میزاره جلوت  همه رو میریزی بیرون و دونه دونه بررسی میکنی هیچ میدونستی از بین لباسهات از جوراب خیلی خوشت میاد میگردی و هر چی جوراب توو سبده رو جدا میکنی کوچیکتر که بودی یه نگاهی بهش مینداختی و بعدش میزاشتی توو دهنت ولی حالا که کمی بزرگتر شدی میفهمی که خوردنی نیست فقط نگاش میکنی و باهاش بازی میکنی  .  وقتی ٥ ماهت بود کنار بالشتم یه مارک بود که هر موقع از خواب بیدار میشدی باهاش بازی میکردی.اینقد باهاش بازی کردی تا کنده شد. .عزیزم تو عاشق جوراب و مارک عروسکاتی منم عاشق تو و این کودکیهات. دانیال کوچولو تو خیلی شیرینی خیلی دوستت دارم ...
3 اسفند 1390

دانیال کوچولو خیلی ماهه

سلام عزیز کوچولوی مامان خیلی دلم میخواد زود زود به وبلاگت سر بزنم و واست مطلب بنویسم اما نی نی داری خیلی مشکله و اجازه نمیده.عزیزم تو همه چیت به بابات رفته حتی مثل اون میخوابی.بعضی وقتها از صدای سشوار میترسی. یه ماه پیش وقتی بابایی از حموم میومد بیرون قبل از اینکه موهاشو شونه کنه نمیشناختیش و غریبی میکردی اگه نگاتم میکرد گریه میکردی(ولی جدیدا میشناسیش)اخه دیگه بزرگ شدی خیلی چیزا رو میفهمی .برای بازی از وسایل اشپزخونه (ملاقه_خوردکن _پارچ و....)هم استفاده میکنی.از طلا هم خیلی خوشت میاد.اروم و خوش اخلاقی و همش داری میخندی.الهی مامان قربون اون خنده هات بره.از بازی با سیم هم خیلی خوشت میاد.بیشتر اوقات رو به سینه میخ...
3 اسفند 1390

مامان دانیال کوچولو را به حمام برد

"سلام کوچولوی نازم" با اینکه هشت ماه و نیمت هم گذشته ولی من تا حالا حمومت نبرده بودم از موقعی که به دنیا اومدی تا حالا مامان جون(یعنی مامان خودم)تو رو حموم میبرد ولی امروز من و بابا تصمیم گرفتیم خودمون دوتایی تو رو حموم کنیم.عزیزم تو عاشق حموم کردنو اب بازی هستی.   اولش که بردیمت حموم گزاشتیمت توو وان کوچولوی پر از اب یه کم ترسیدی ولی بعدش شروع کردی به اب بازی بعدشم من با کمک بابا شستمت خلاصه خیلی خوش گذشت فقط اخر سر که صورتتو میشستم یه کم دستت صابونی شد و مالیدی به چشمت و یه کم گریه کردی ولی به جاش خیلی تمیز و خشگل شدی به به چه پسر تمیزی شدی. بوس س س س س س........................................................
26 بهمن 1390

از تو مینویسم تا بدانی که چقدر دوستت دارم...

سلام کوچولوی نازم.امروز من و بابا تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ واسه تو که همه زندگیمونی بسازیم و کمی از لحظات با هم بودنمون بنویسیم تا وقتی یه روز بزرگ شدی بخونی و بدونی که چقدر مامان و بابا دوستت دارن . امروز ١٠/١١/٩٠ دو روزه که وارد ماه ٩ شدی عزیز کوچولوی من از این بابت خیلی خوشحالم حالا که بزرگتر شدی یاد گرفتی چند تا کلمه حرف بزنی میگی" دد_بابا_کاکا_نه نه" بای بای  میکنی و دست میزنی ولی حالا مامان واست ناراحنه چون یه کم از مماغت اب میاد بمیرم واست عزیزم سرما خوردی انشااله زودی خوب شی                         ...
24 بهمن 1390

دانیال هدیه ی اسمانی

این روزها خیلی خوشحالم چون خدا فرشته ی مهربونی مثل تو رو به ما هدیه داده با اومدنت زندگی ما رنگ تازه ای گرفته                                       خدایا به خاطر این هدیه ی قشنگ ازت ممنونم               ...
24 بهمن 1390

دانیال کوچولو گفت مامان

سلام خشگل مامان امروز که دارم از تو میگم ٨ ماه و نیمته عزیزم الان خوابیدی و من از این فرصت استفاده کردم اومدم از خوشحالیم برات بنویسم امروز خیلی خوشحالم گلکم چون بعد از گفتن دد_بابا_نه نه_بالاخره برای اولین بار صدام کردی  و گفتی:   مامان   ...
24 بهمن 1390